22abanmah

ماه من غصه چرا؟؟تو مرا داری ومن هرشب وروز آرزویم همه خوشبختی توست....

22abanmah

ماه من غصه چرا؟؟تو مرا داری ومن هرشب وروز آرزویم همه خوشبختی توست....

abanmah22👌👌 آبان ماه من باش💝💝
من تورا آرزو نخواهم کرد.....هیچوقت!
وقتی تورا خواهم پذیرفت که بادل خودت بیایی نه باآرزوی من⭐⭐⭐
یک بغل آرامش چتر روزهایت📚📚

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

مزایده

مزایده

چشم میگذارم روی خواستن ونخواستن ها

ودست میگذارم دردست مردی...که درتنهاییم حل میشود

مث یک عطر،بارسختی ام را/ توای مردکولی...حمالی کن

وآنگاه جاربزن درکوچه وخیابان ها...ازشرار اشک دختری

که هق هق گریه اش را فقط/شب زمستان تلخ خوب میداند

وآنگاه جار بزن درکوچه وخیابانها/اشک میفروشم...اشک!

وتوای مردکولی!

آنگاه که جارمیزدی قیمت دادی چند؟!/ شراراشک مرا...!

مثل یک عطرتلخ....آری توای مردکولی!

وندانستی اشکها که خریدار ندارند

چشم میگذارم روی بودن ونبودن ها....وکوله ام را از دوشت برمیدارم

ومیروم به سویی که حتی فریادتو به آن نرسد

آه که مزایده اشکها خریدارندارد....!!

  • aban mah
  • ۰
  • ۰

شعر_غروب

غروب...

چراغروب میشود؟نمیرسدصدای دلخورم به تو...

دوباره ای صدای پاک...طلوع کن در واژه ای

درابتدای سادگی محو نگاه میشوم

دوباره ازنو تو مرا/به عرش آن خدا ببر

دست بکشم به روی ماه...عطرتنت رابخرم

کاش درابتدای راه،همقدم مامیشدن...

نبض شرارقصه ها....قهوه ی این شب سیاه

طلوع کن در واژه ای...مرا دوباره مست کن

بزاربه یادکودکی/غروب راسبزبکشم

ازانتهای جاده،سواره بازمیرسد!

توای کهکشان من!به یاد آن دل سپیدقصه دوباره سرکن

دخترقصه ی ماسوی غروب میرود

نه دلخوشم از این غروب/نه دلخورم ازاین سکوت

درابتدای راهم...آه ندا میرسد...

خفته چرا ای دل من؟

درابتدای قصه ام...مرگ پری میرسد.

  • aban mah
  • ۰
  • ۰

تلنگر

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به ذهنش رسید …

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه.

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است و هیچ کس را به آن راه نمی دهم.
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.

این شخص "مارتین لوتر" بود که با این حرکت ، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است...
و تنها یک گناه و آن جهل است!

https://t.me/abanmah22

  • aban mah
  • ۰
  • ۰

یک دل سیر:

اینجابیشترخودم راگم میکنم🌾واینجابیشتربه دنبال خودم میگردم...

وپیدانمیشوم....💤 دل من امارفتن میخواهد....خودم راپیداکردن!

وبه صبح همه ی شهرهاسلام دادن🎼

وباخورشیدسریک میزبنشینیم وبایک استکان چای غیبت ماه رابکنیم🌝

بعدکه ماه آمدسه تایی بخندیم ...ودور ازچشم ماه به خورشیدچشمک بزنم💙💙

کمی خاله بازی میکنم...بازندگی!

دستهایش رامیگیرم وباهم لبه ی دره می ایستیم

وباهم به سجده میرویم!🔥

آب راخواهم گفت:درفراترها دلهایی ست که باتو پاک نمیشوند

بیااز ذات خاک برایشان سوغات ببریم

شایداگردستهایشان کثیف شد،دل رابه توبزنند💦

ومن لذت سیلی خوردن مرد رادرذهنم ثبت میکنم

وفردا برای گلهای سرراه،تعریف میکنم🌹

وبعدباهم بخندیم به حماقت یک گربه برای شکار...

کتاب رابرمیدارم،وجهالت رابه قوطی های روی زمین هدیه میدهم📚

وآهنگ ((شجریان)) رابرای دانه های نورزمزمه خواهم کرد

وباهم میرقصیم ونوازش دست باران راسرمزرعها،باهم جشن میگیریم💃

باهم به میهمانی میرویم.....

امشب به مجلس هنریک مطرب...ازناودان های سرراهش خاطره میگوید

مهمان ها به احترامش...همه مست میشویم

وفراموش میکنیم که گلوله خوردن درجنگ اختیاری نیست👥

به سراغ خورشیدمیروم وآرام درگوشش

ازستاره ی جدیدی که دل ماه را برده است...یک دل سیرمیخندیم...عکس_سنگین

  • aban mah
  • ۰
  • ۰

نشئه ی _حیات

میان نشئه ی حیات روی سردابه ی زندگی،جاپای یک اتفاق خالیست 

بی حوصلگی مردجوان رخنه انداخته دربسامداتاقی که به اندازه پر سنجاقک جا دارد....کمی دراز کشید....وحجم فضارا دریک ملودی گم کرد

روزهایش خاکستری شده اند،دود سیگار حلقش را میسوزاند

انگارخاک میشوددرهرجرعه میسر،می نوشد تلخ،می نوشد داغ

وازپنجره به سردی شبهای حسرت خود نگاهی می اندازد....انگارسردش است! پتویش از مرزاب احساس تهی است

بادسردی میوزدودرهیاهوی مجاری آفتاب

فرصت پروانه شدن را ازمرد گرفت

چشمهای خمارش درآرزوی چیدن یک خوشه آرامش به سر در اتاقش بسته است...نفس عمیقی میکشد...حسرتی دراتاق پای کوبان میرقصد

حسرت یک بالش گرم،آش مادر زهراوخریدقیصر

یک تَن ارادت به خدا...سرسجاده ی عشقی به تمنای یه شب دلواپسی

وچراغی کو میخوانداورا بیا،درپس حادثه ها

یک نفرهست که هنوزتمنا دارددرشب تلخ زمستان

حضورکز سرما راباتو تقسیم کند،مرد هنوز میلرزد

درتکاپوی زمان نشسته است بی تفاوت،شایدمنتظر است که بیایددستی

بکشداو را ازنشئه ی این روزهایش،خط ورق خورد

وگذشت ازسردر حیاط او،پرنده ی یاحق

وندیدمرد،گم شده درنشئه ی بی پایانش.

  • aban mah
  • ۰
  • ۰

عاشقانه_برای_تو

مثل یک رودخانه درعطشم برای لحضه ای دلدادگی دربرابر آفتاب

دلم برای بغل مردانه ات تنگ شده بیا...نه بامسیح نه بامهدی

به وقت دلتنگی ام ظهورکن...!تصور پیراهن سفیدت خیالم را غوغا میکند

عکس_عاشقونه

  • aban mah
  • ۱
  • ۰

کافر_به دین تو

مثل آن وقتها الان درمیزنندومیگویندتوآمده ای⭐⭐
همانقدرنزدیک...!💝💝
مثل آن وقتهامن دلم دوباره میلرزد...که آه این بارنیزباد بوی یوسف را آورد💕💕 ومن بازکنعانی میشوم✨
لمس شاخه ی گندم🌾وسوسه های شیطان🔥
ودلم نکه لیزاما....توسیب وسوسه انگیزی هستی💓💓
این روزها دلت هوای چه کسی رادارد؟
دل من اماجزتو"حوایی"ندارد☔☔
امشب که خاطراتت سیلی میزنن به خلوص ونیکی من
به دین وقناعتم🎼🎼
میخواهم خودخواهانه،زیرکانه دست در دست شیطان بگذارم🎭
وبه صرف یک فنجان چای☕به دین توکافرشوم...
  • aban mah
  • ۱
  • ۰

زندگی_فکرناب

وقتی بچه بودم دعا میکردم که خدا به من دوچرخه بدهد ؛ بعد فهمیدم که تخصص خدا در دادن چیزهای دیگریست!


بخاطر همین یک دوچرخه دزدیدم و از خدا تقاضا کردم که مرا ببخشد!


ال_پاچینو

t.me/abanmah22

  • aban mah
  • ۰
  • ۰

یک_لحضه_تامل



پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاه‌های بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything Under a Roof) رفت…


مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.


در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟

پسر پاسخ داد که یک مشتری


مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟


پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار

مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ....؟

مگه چی فروختی؟


پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت: خلیج پشتی


من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.


بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک

من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید


مدیر گفت: اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟


پسر گفت: نه اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه

و این سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.


👤 #کارل_استوارت 

✍🏻 صاحب بزرگترین هایپرمارکت های دنیا


📚 @abanmah22

  • aban mah
  • ۱
  • ۰

عاشقانه_میزبان

دیشب خودرا آراستم،تاشایدکوته نظری به من کنی
وبه پاس محبت دیرین
لبخندی مرا مهمان کنی!
وچه میزبان سخاوتمندی....عطرتنت را برایم هدیه آوردیعکس_عاشقانه
  • aban mah